| خانه | ثبت نام | ورود اعضا | جستجو | كلوب ها | چت | بلاگ توییت | نوشته ها | سوالات متداول | همسنگ | لينكها | آمار | راهنما | | فروشگاه |

بلاگ n1380

موضوعتعبير خواب آسمانی (داستانک)
پيامحسين بن علي(ع) كه براي بيعت با يزيد دعوت شده بود، همان شب كنار قبر جدّش، رسول خدا(ص) رفت و آن حضرت را زيارت نمود و از امّت شِكوِه كرد كه مرا تنها گذاشته‌اند و فرمود «اين شكايت من تا ديدار من و تو باقي است»
امام حسين(ع)، آن شب را تا صبح، در كنار قبر پيامبر(ص) به ركوع و سجود و عبادت گذرانيد صبح روز بعد، مروان ، امام(ع) را ملاقات نمود و نصيحت كرد كه با يزيد بيعت كند ولي حضرت پاسخ داد وَ عَلَي الاِسْلاَمِ الَسَّلاَمُ إذْ بُلِيَتْ الاُمَّةُ بِراعٍ مثل يَزِيد» يعني وقتي امت مسلمان به فرمانروايي مثل يزيد مبتلا شوند بايد با اسلام بدرود گفت و با اين جمله پاسخ قاطع خود را مبني بر عدم بيعت با يزيد بيان نمود و از او جدا گرديد


باز شب دوم، نزد قبر جدّش، پيامبر(ص) رفت و چند ركعت نماز خواند و تا صبح به راز و نياز مشغول بود نزديك صبح، سرش را بالاي قبر گذارد و اندكي خوابش برد، در خواب، پيامبرص را ديد كه با گروهي از فرشتگان در سمت راست و چپ او به سويش مي‌آيند حضرت رسول (ص)، حسين(ع) را در آغوش گرفت و به سينه چسبانيد و بين دو چشمانش را بوسيد و فرمود «عزيز دلم!حسين! گويا مي‌بينم كه به خون آغشته‌اي؛ و با سر بريده، در كربلا، بر زمين افتاده‌اي و گروهي از امتِ من پيرامون تو را گرفته‌اند در اين هنگام، تو تشنه جان خواهي داد آنان كه با تو چنين كرده‌اند اميد شفاعت مرا دارند امّا خداوند آنها را مشمول شفاعت من نخواهد كرد و در روز قيامت محروم خواهند شد جان دلم حسين! ‌اينك پدر و مادر و برادرت در اشتياق تو هستند» امام حسين(ع) به گريه افتاد و عرض كرد «يا رسول الله! مرا با خود به درون قبر ببر»، اما حضرت رسول (صلي الله عليه وآله وسلم) مي‌خواست فرزندش به مقامي بلند برسد و با شهادت ، بالاترين پاداش را از خداوند بگيرد حضرت از خواب بيدار شد و خواب خود را براي اهل بيت خويش نقل كرد پس از شنيدن اين خواب، اندوه آنان بسيار و گريه‌هايشان آغاز شد...
تاريخ ايجاد: 2013/08/19 12:13:54

موضوعداستان کوتاه رقابت
پيامروزی دو شکارچی برای شکار به جنگلی می روند . در حین شکار ناگهان خرس گرسنه ای را می بینند که قصد حمله به آنها را دارد.
با دیدن این خرس گرسنه هر دوی آنها پا به فرار می گذارند در حین فرار ناگهان یکی از آنها می ایستد و وسایل خود را دور می اندازد و کفشهایش را نیز از پا در می آورد ...
و دور می اندازد دوستش با تعجب از او می پرسد: فکر می کنی با این کار از خرس گرسنه سریع تر خواهی دوید؟
او می گوید : از خرس سریع تر نخواهم دوید ولی از تو سریع تر خواهم دوید در این صورت خرس اول به تو می‌رسد و تو را می خورد و من می توانم فرار کنم!
تاريخ ايجاد: 2013/08/19 12:03:14

موضوعداستانک قیمت تجربه
پياممهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بود اشکال را رفع کند بنابراین....
نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است.
مهندس، این ا مر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد. و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد. و با سربلندی می گوید: اشکال اینجاست. آن قطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد.
مهندس دستمزد خود را ۵۰۰۰۰ دلار معرفی می کند.
حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند
و او بطور مختصر این گزارش را می دهد:
بابت یک قطعه گچ: ۱ دلار و بابت
دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم: ۴۹۹۹۹ دلار !
تاريخ ايجاد: 2013/08/19 12:01:35

موضوعپسرک مردم آزار
پيامدر دهکده اي پسرک مردم آزاری زندگی مي کرد. تمام اهالی آنجا از دست او کلافه شده بودند. تا اين که يک روز پدر پسرک از او خواست تا هر بار که کسی را از خودش آزرد یک ميخ در تکه چوبی فرو کند. پسرک اين کار را کرد. پس از چند روز پدرش از او خواست تا سعی کند ميخ های کمتری در چوب فرو کند و هر بار که کسی را از خود خشنود ساخت يکی از ميخ ها را بردارد. بالاخره يک روز پسرک پيش پدرش رفت و گفت که تمام ميخها از

روي چوب برداشته شده اند. پدرش پس از ديدن چوب خوشحال شد و گفت:

« پسرم کار خوبی انجام دادی. ولی به چوب نگاه کن. جای ميخ ها را ببين. سطح چوب ديگر صاف نيست. تو ميتوانی خنجری را در قلب کسی فرو کنی و بعد درش آوری ولی حتی هزاران بار عذرخواهی هم نمي تواند زخم به وجود آمده را خوب کند...
تاريخ ايجاد: 2013/08/19 11:58:24

موضوعبهشت و جهنم
پياممردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.

پياده‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان كرد: «روز به خير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟»

دروازه‌بان: «روز به خير، اينجا بهشت است.»

«چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم.»

دروازه‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: «مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بوشيد.»

اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است.

مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود وصورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.

مسافر گفت: روز به خير مرد با سرش جواب داد.

ما خيلي تشنه‌ايم.، من، اسبم و سگم.

مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيد بنوشيد.

مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد.

مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟

بهشت

بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!

آنجا بهشت نيست، دوزخ است.

مسافر حيران ماند: بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي‌شود!

كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي‌كنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي‌مانند...

بخشي از كتاب «شيطان و دوشیزه پريم»، پائولو كوئيلو
تاريخ ايجاد: 2013/08/19 11:56:28

موضوعدانشمند بی پول
پيامپول که نداشت ، هرچی هم نامه نوشته بود به سازمان و دانشگاه پولی برای تحقیقاتش ندادن .

تو خوابگاه روی تختش دراز کشیده بود که از بلندگو صداش کردن !!

رفت دم در …..

یه مرد شیک با یک دسته گل به استقبالش اومد و بدون اینکه حرفی بزنه گل و یکپاکت به دستش داد و رفت

طاقت نداشت که برسه دم در همون جا پاکت رو باز کرد

یه نامه هم بود؟؟

یه چک بود یه مبلغ شش میلیون تومن

شروع به خوندن نامه کرد

بدین وسیله از شما دعوت می شود تا با سفر به کشور ما…

در جا خشکی زد دسته گل از دستش افتاد ، فکر می کرد خواب میبیه !

دسته گل رو برداشت و رفت
تاريخ ايجاد: 2013/08/19 11:55:33

موضوعيک با يک برابر نيست!
پياممعلم پای تخته داد می زد

صورتش از خشم گلگون بود

و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود

ولی آخر کلاسی ها

لواشک بین خود تقسیم می کردند

و آن یکی در گوشه ای دیگر "جوانان" را ورق می زد

برای اینکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان

تساوی های جبری را نشان می داد

با خطی خوانا بر روی تخته ای کز ظلمتی تاریک

غمگین بود

تساوی را چنین نوشت ٬ یک با یک برابر است .

از میان جمع شاگردان یکی برخاست

همیشه یک نفر باید به پا خیزد ...

به آرامی سخن سر داد :

تساوی اشتباهی فاحش و محض است

نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره گشت

و معلم مات بر جا ماند

و او پرسید :اگر یک فرد انسان ٬ واحد یک بود

آیا باز یک با یک برابر بود ؟

سکوت مدهشی بود و سئوالی سخت

معلم خشمگین فریاد زد : آری برابر بود

و او با پوزخندی گفت :

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه

قلبی پاکی و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

آنکه صورت نقره گون ٬ چون قرص مه می داشت بالا بود

وان سیه چرده که می نامید پایین بود؟

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

این تساوی زیر و رو می شد

حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود

نان و مال مفت خواران از کجا آماده می گردید ؟

یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟

یک اگر با یک برابر بود

پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟

یا که زیر شلاق در می گشت؟

یک اگر با یک برابر بود

پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟

معلم ناله آسا گفت :

بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:

یک با یک برابر نیست.
تاريخ ايجاد: 2013/08/19 11:52:26

موضوعپیوند عشق
پياماین اواخر دردهای پی در پی امانش را بریده بود.باورش نمی شد که قلبی به بدنش پیوند شده باشد.

«تو رو خدا بگید کی قلب عزیزش رو به من هدیه کرده؟»

نامزدش امیر در حالی که دست او را در دست داشت گفت:«جوانی که بر اثر تصادف دچار مرگ مغزی شده بود.»

بعد عکسی را از جیبش بیرون آورد.عکس محمد بود ،خواستگار قبلی اش.همان که برای خوشبختی او حاضر بود با ماشین قراضه اش صبح تا شب مسافرکشی کند و حالا با همان ماشین تصادف کرده بود.دستش را روی قلبش گذاشت.خیلی تند می تپید.گریه امانش نداد...
تاريخ ايجاد: 2013/08/19 10:30:56

موضوعثروت
پيامدو درويش در راهي با هم مي رفتند.يكي بي پول و ديگري پنج دينار داشت.

اين بي پول بي باك مي رفت وهرجايي مي رسيدند چه ايمن بود چه مخوف

به آسودگي مي خوابيدوبه چيزي نمي انديشيد.

اما ديگري مدام در بيم وهراس بود كه مبادا پنج دينار از كف بدهد...

بر چاهي رسيدند كه جاي دزدان و راهزنان بود.

اولي بي پروا دست وروي خود شست وزير سايه درختي آرميد درهمين حين متوجه شد دوستش با خود چه كنم چه كنم مي كند!

برخاست از او پرسيد :اين چندين چه كنم براي چيست؟

گفت:اي جوانمرد!

با من پنج ديناراست واين جا مخوف است و من جرات خفتن ندارم...

مرد گفت: اين پنج دينار به من ده تا چاره ي تو كنم.

پنج دينارازوي گرفت ودر چاه انداخت وگفت:

رستي از چه كنم چه كنم.

ايمن بنشين ايمن بخسب وايمن بروكه؛ آدم فقير دژي است كه نمي توان فتحش كرد.
+ نوشته شده در شنبه هفدهم شهریور 1386ساعت 23:41 توسط یخ
تاريخ ايجاد: 2013/08/19 10:27:04

موضوعجای پای خدا
پيامجای پای خدا

خوابيده بودم ؛ در خواب كتاب گذشته ام را باز كردم و روزهاي سپري شده عمرم را برگ به برگ مرور كردم. به هر روزي كه نگاه مي كردم ، در كنارش دو جفت جاي پا بود. يكي مال من و يكي مال خدا . جلوتر مي رفتم و روزهاي سپري شده ام را مي ديدم . خاطرات خوب ، خاطرات بد ، زيباييها ، لبخندها ، شيرينيها ، مصيبت ها، ... همه و همه را مي ديدم .

اما ديدم در كنار بعضي برگها فقط يك جفت جاي پا است . نگاه كردم ، همه سخت ترين روزهاي زندگي ام بودند . روزهايي همراه با تلخي ها ، ترس ها ، درد ها، بيچارگي ها . با ناراحتي به خدا گفتم : «روز اول تو به من قول دادي كه هيچ گاه مرا تنها نمي گذاري . هيچ وقت مرا به حال خود رها نمي كني و من با اين اعتماد پذيرفتم كه زندگي كنم . چگونه ، چگونه در اين سخت ترين روزهاي زندگي توانستي مرا با رنج ها ، مصيبت ها و دردمندي ها تنها رها كني ؟ چگونه ؟»

خداوند مهربانانه مرا نگاه كرد . لبخندي زد و گفت : « فرزندم ! من به تو قول دادم

كه همراهت خواهم بود . در شب و روز ، در تلخي و شادي ، در گرفتاري و خوشبختي.

من به قول خود وفا كردم ،هرگز تو را تنها نگذاشتم ،هرگز تو را رها نكردم ،حتي براي

لحظه اي ، آن جاي پا كه در آن روزهاي سخت مي بيني ، جاي پاي من است ، وقتي كه تو را به دوش كشيده بودم !!!»

شکن | نظر بدهید
تاريخ ايجاد: 2013/08/19 10:25:49

صفحات : [1] 2 بعدي

| زمان ايجاد: 0.0139511 ثانيه. | کاربران آنلاين - 0 | ميهمانان آنلاين - 3 | اين بخش متعلق است به: كانون دانش |

ايميل به مدير سايت | پرسش از مدير | فيد آر اس اس همسنگان | پیشنهاد و انتقاد | شرايط عضويت | توصيه هاي امنيتي